دو خاطره بهاره رهنما از مسعود کیمیایی؛ 14 سال پیش در ماشینش و 7 روز پیش در دفترش

بهاره رهنما: فیلم «عاشقانه» را در یک اکران خاص به نفع زلزله زدگان نمایش می‌دادند . من و پیمان که تازه ازدواج کرده بودیم به همراه عوامل فیلم که خسرو شکیبایی نازنینش را خوب به یاد دارم رفتیم تا در این امر خیر شرکت کنیم و امضا و عکس های فیلم را بفروشیم و پولش را به نفع زازله زدگان اهدا کنیم . بماند که آن روزها کسی بابت امضای من دوزار هم به هیچ بدبختی اهدا نمی‌کرد اما پیمان که حسابی خوش تیپ بود و آقای شکیبایی محبوب، کلی پول جمع کردند. من که از تحویل نگرفتن مردم که البته خیل عظیمشان را جمعیت نسوان تشکیل می‌داد حسابی دمغ بودم با پيمان از در سینما پیاده زدیم بیرون. هم بی پول بودیم و هم بی ماشین. که یک ماشین سیاه کشتی مانند جلوی ما ایستاد و راننده ماشین با لبخند مسحورکننده‌اش از ما دعوت به رساندنمان کرد. او کسی نبود به جز «مسعود کیمیایی» .
ما در بهت و حیرت این که ایشان چقدر مهربان هستند و چه طور ما را شناخته اند سوار ماشینشان شدیم . من عقب نشستم و پیمان جلو! گوشهام گرفته بود و دور سرم عین این کارتن‌ها ستاره‌های رنگی می‌چرخید و چون وقتی هول می‌شم کاملا غیر قابل کنترل می‌شم شروع کردم با دکمه‌ها و دستگیره‌های زیاد و عجیب ماشین بازی کردن. ناگهان بوقی و سوتی از ماشین در آمد که بیا و ببین. پیمان چشم غرایی به من رفت و ما پیاده شدیم و این شد خاطره ای و ...
یادم هست که روزگاری هم قرار بود در فیلم «اعتراض» بازی کنم و خود آقای کیمیایی بدون اداهای معمول همکارانش با من تماس گرفت اما من آن روزها آنقدر عاشق و سر به هوا و گیج این قاسم خانی بودم كه پاک سینما را فراموش کرده بودم بعد هم مفت مفت نقش را از دست دادم! اما همه این خاطرات من از مرد جذابی به نام مسعود کیمیایی نهایتا به بیست سالگی ام برمي‌گشت .
تا این که این روزها از دفتر او برای بازی در پروژه جدید سینمایی اش تماس گرفتند . حسابی ذوق کردم اما از فرط سرما خوردگی داشتم می‌مردم. با دماغ سرخ و چشم‌های ورم کرده همان روز قرارم را گذاشتم . از صبحش مثل سال‌هایی که برای اولین بار به دفاتر سینمایی می‌رفتم دلهره داشتم . به زور و البته با تاخیر از سر صحنه فیلم رامبد جوان (که از صبح سر همه‌شان را خورده بودم بس که پز دعوت آقای کیمیایی را داده بودم ) خودم را رساندم خانه و رفتم و به زور خودم را خواباندم و بعد دوش گرفتم و لباس خوب‌هایم را پوشیدم و رفتم دفتر.
آقای کیمیایی را از همان پیچ پله که پیچیدم دیدم و تندی سلام دادم . هیچ عوض نشده بود اما من نگران بودم. انگار نه انگار که همه این سال‌ها بازیگر بوده‌ام و تغیراتم چیز پنهان کردنی نیست و اصلا چرا باید او چهره هجده سالگی مرا با این همه کار و دغدغه به خاطر سپرده باشد ؟اما نگرانی ام با برخورد گرم و مهربان و نگاه با دقت او کم شد . دو بازيگر ديگر هم دعوت شده بودند، كه به من گفتند فعلا اسم آنها را نگويم . همه دور میزی نشستیم و بعد از سال‌ها از سینما حرف زدیم از دغدغه ها و نگرانی ها و خاطرات‌مان. و بعد دانه دانه رفتیم توی اتاق با آقای کیميایی راجع به نقش حرف زدیم و ...
وقتی می‌خواستم بیرون بیایم فیلمی دفتر آمده بود. آقای کیمیایی روی فیلم «سرب» برایم نوشت : این سرزمین از آن شماست پر از تعهد ، پر از استعداد و برایم از روی خط بخصوصش خواند و فیلم «عشق در بعد از ظهر» را هم به من داد و گفت با حال و هوایت جور است. بیرون دفترش با حسرت به یاد آوردم که مدت‌هاست دعوت ما به دفاتر سینمایی به بحث مالی شروع و ختم می‌شود. فیلمنامه‌ها را می‌فرستند بخوانیم. شاید چون ما هم دیگر جوان نیستیم و دور هم جمع نمی‌شویم. چون همه همزمان سر پنج تا کار هستیم وبعد دلیل آن هول و تکان صبح را فهمیدم . دعوت آقای کیمیایی دعوت به سال‌های جوانی من وسال‌های جوانی و پرستیژ سینما بود.

0 نظرات: