گفت‌وگوی روزنامه خبر با ابوتراب خسروي: ادبیات ایران در حال طی یک رنسانس است

سجاد صاحبان زند: هرچند خسروی اولین مجموعه داستان‌اش را در سال 1370 و با عنوان «هاویه» منتشر کرد، اما نام او بعد از رمان «اسفار کاتبان» بیشتر بر سر زبان‌ها افتاد، رمانی که در سال 1379 منتشر شد.
این نویسنده فسایی که سال‌هاست در شیراز زندگی می‌کند، پس از این رمان، فضایی ویژه را در سراسر آثارش گسترانید، فضایی که به روح آثار کلاسیک و عرفانی فارسی پهلو می‌زد و در عین حال از قصه‌نویسی مدرن نیز بی‌بهره نبود. «رود راوی» و «ملکان عذاب» نیز در همین فضا به نمایشگاه کتاب تهران رساند؛ اگرچه او اواخر سال قبل «حاشیه‌ای بر مبانی داستان‌نویسی» را روانه بازار نشر کرده بود.
نقش گروه‌های ادبی و جریان‌های روز ادبیات بخش اصلی گفت‌و‌گوی ما با این نویسنده است، نویسنده‌ای که معتقد است ادبیات داستانی فارسی در حال طی کردن یک رنسانس است.

ما در دهه‌های 30 و 40، جریان‌هایی همچون ادبیات جنوب یا اصفهان را داشتیم که نویسندگان خوبی را به ادبیات فارسی معرفی کرد. به نظر شما چرا در روزگار معاصر، چنین حرکت‌هایی انجام نمی‌شود؟
دهه 1330 و 40، سال‌هایی عجیب و غریب در فعالیت‌های ادبی ما به حساب می‌آید. با این همه من معتقدم که جریان‌های ادبی معاصر با قوت بسیار بهتری در جریان هستند. الان در سرتاسر کشور جریان‌های ادبی رونق گرفته است. شاید عجیب باشد که روستاها و قصبات بسیار کوچک نیز در این جریانات سهیم‌اند و در آن‌ها جلسات داستان‌خوانی راه افتاده است.
در این جلسات جوان‌ها دور هم جمع می‌شوند و آثاری را ارایه می‌کنند که سطح بالایی دارد. به دلیل ارتباط‌هایی که من با جوان‌ها از جنوب کشور تا آذربایجان و گیلان و خراسان و مازندران دارم، این مسایل را به خوبی می‌دانم. به نظر من،‌ دوره حاضر را باید دوره طلایی داستان‌نویسی دانست. منتها از آنجایی که ما در این دوره قرار داریم، متوجه شرایط‌مان نیستیم و نمی‌توانیم شمای کلی جریان را ببینیم.
مثلا شما منطقه‌ای همچون کهگیلویه و بویراحمد را در نظر بگیرید. یا نگاهی به نقاطی همچون برازجان و جهرم داشته باشید. ظاهرا در این مناطق کوچک، ادبیات و فلسفه نباید مورد توجه جدی قرار بگیرد. اما می‌بنیم که جمع‌های ادبی خوبی در همین مناطق کوچک جاری است. این اتفاق‌ها را نباید با ساده‌انگاری بررسی کرد. یک رنسانس ادبی در ایران در حال شکل‌گیری است. این رنسانس ادبی می‌تواند کل ادبیات ایران را تحت تاثیر خود قرار دهد.

شاید پخش و زیاد شدن این محافل ادبی در سطح کشور سبب شده تا مثل گذشته متوجه نقاط عطف نباشیم. یعنی گسترش ادبیات سبب شده تا ما متوجه محافل نباشیم. شما این‌گونه فکر می‌کنید؟
بله. دقیقا همین طور است. ما در هر حال نویسندگانی در شهرهای کوچک داریم که بسیار خوب می‌نویسند. ‌نمی‌توانیم این نویسندگان را نادیده بگیریم. در گذشته، نویسندگان خوب بسیار کمی داشتیم، اما در حال حاضر می‌توانیم در هر شهر کوچکی،‌ چند نویسنده خوب ببینیم. من مثال‌های فراوانی در این مورد دارم. مثلا چندی قبل با نویسنده‌ای کهنوجی آشنا شدم که قلم بسیار خوبی دارد. به این ترتیب، اگر در گذشته، همه محافل ادبی در چند شهر بزرگ متمرکز می‌شد، اما اکنون ما شهرها و مناطق بسیاری را داریم که این جریان‌ها در آن‌ها در حال روی دادن است.

به گونه‌ای دیگر به ماجرا نگاه کنیم. در دهه 1340، یک جریان یا لحن ادبی بر سایر شکل‌ها جریان داشت و می‌گفتند که فلان اثر مثلا از جنس «ادبیات جنوب» است. اما ما در شرایط اخیر، نوعی چند صدایی را در ادبیات داریم. آیا همین نکته سبب نمی‌شود تا ما آن جریان‌سازی‌ها را نداشته باشیم؟
وضعیت امروز ما از جهات بسیاری با دهه 40 فرق می‌کند. از سویی ما مدرن‌تر شده‌ایم و از همین رو نگاه متفاوتی به جهان داریم. بزرگترین نشانه مدرنیسم، ورود چندصدایی به زندگی ماست. در این شرایط جامعه و به دنبال آن، گروه‌های داستان‌نویسی به یک شیوه فکر نمی‌کنند و از همین روست که تنوع صدا و افکار در آثار ادبی هم دیده می‌شود. من کاملا با نکته‌ای که شما مطرح کردید، موافقم. تنوع نگاه در ادبیات امروز ما به شدت وجود دارد و همین نکته سبب شده تا جریان‌های متمرکزی شکل نگیرد. اما این نکته در نهایت مهم نیست. آنچه برای ما اهمیت دارد این است که آثاری خوب و ماندگار خلق شوند و این نیز به شکل‌گیری محافل، ربط چندانی ندارد.

چند سال قبل، جریانی در شعر پاگرفت که به کنایه اسم ‌آن‌را شعر دهه 70 نامیدند، در برابر شعر دهه 1340. آیا ما می‌توانیم از جریانی در داستان‌نویسی معاصر نام ببریم که چنین رویکردی داشته باشد؟
ادبیات در دهه چهل نگاهی سیاسی داشت و همین نگاه سیاسی سمت و سوی ادبیات را مشخص می‌کرد. در سال‌ها گروه‌هایی سیاسی همچون حزب توده و جریان‌هایی شبیه آن، این تفکر را ایجاد کرده بود که ادبیات نمی‌تواند و نباید از سیاست جدا باشد، با این توضیح که منظور آنها از ادبیات سیاسی،‌ ادبیاتی از جنس تعهد نبود، بلکه می‌خواستند به جای اسلحه از ادبیات استفاده کنند. اما هنرمند و نویسنده بعد از انقلاب دریافت که باید به گونه‌ای دیگر عمل کند. او دریافت که باید به مسایل ریشه‌ای بپردازد. او متوجه این موضوع شد که کار فرهنگ، فراتر از سیاست است. او به نگاه انسانی توجهی ویژه پیدا کرد.
اگر ما بخواهیم به شکلی واقعی کار فرهنگی کنیم و به ادبیات بپردازیم، آن‌وقت شهروند فرهیخته و به عبارتی سیاستمدار فرهنگی خواهیم داشت، اما در دهه چهل چنین نبود و در نتیجه شکل کار فرق داشت و البته این نوع نگاه، بی‌علت هم نبود. فعالیت‌های گروه‌هایی همچون حزب توده باعث شده بود تا اکثر روشنفکران و هنرمندان ما، چنین نگاهی داشته باشند، تفکری که می‌توان آن‌را «ژدانفی» دانست، نه تفکری از نوع سارتر. سارتر تعهد به انسان و مسایل انسانی را در نظر داشت. اما تفکر «ژدانفی»، ادبیات را به مثابه یک ابزار می‌دانست که مثلا باید در برابر طبقه سرمایه‌دار قرار گیرد.
این تفکر شکست خورد و الان ما به مرحله‌ای رسیده‌ایم که داستان‌نویس امروز، سعی دارد تا به طور ریشه‌ای به ادبیات بپردازد. اغلب داستان‌نویسان امروز ما بسیار «رادیکال» فکر می‌کنند و در تلاشند تا در سطح نمانند. داستان‌نویس امروز، بیش از هر چیز به ایجاد ادبیات فکر می‌کند و از این رو ما توانیم ادبیات دهه 1340 را در برابر ادبیات امروز ببنیم.

چه عاملی سبب این تغییر در نوع نگاه شده است؟ تحولات سیاسی یا وارد شدن فضای مدرن؟
تحولات سیاسی‌ای که ما از سرگذرانده‌ایم ما را به این نتیجه رسانده که ادبیات نمی‌تواند به عنوان یک ابزار برای جریان‌های سیاسی باشد. ما در طول این سال‌ها این نکته را دریافته‌ایم که اگر قرار است سیاست موضوع یا محور اثر یا جریانی قرار بگیرد، بهتر است مسایل انسانی را مورد توجه‌اش قرار دهد. و همه این‌ها محصول تحولاتی است که بعد از انقلاب در ایران روی داد. ورود ما به مدرنیسم اجتماعی نیز محصول شرایط فرهنگی‌ معاصرمان است.

شما یکی از نویسنده‌هایی هستید که در جهت بومی کردن رمان تلاش کرده‌اید. رمان معاصر به نظر شما تا چه اندازه چنین سمت و سویی را دنبال می‌کند؟
ما اگر بخواهیم رمانی قابل عرضه داشته باشیم، باید آن‌را با روح فرهنگمان بیامیزیم. ما دارای سابقه‌ای طولانی در فرهنگ، زیبایی‌شناسی و اندیشه هستیم. من بارها بر این نکته تاکید کرده‌ام که روح حاکم بر همه هنرهای ما ریشه در وحدت وجود دارد. در همه هنرهای ایرانی این موضوع در ساختار مشاهده می‌شود. مثلا شما هنر قالیبافی را در نظر بگیرید. در این هنر، نقش یک گل در عین آنکه استقلال دارد، اما در شمای کلی قالی معنا دارد. این گل، جزیی است از یک کل. غزل فارسی نیز چنین رفتاری دارد.
حال اگر ما در رمان فارسی نیز قصد داریم تا آن‌را با فرهنگ ایرانی همخوان کنیم، باید آن‌را با فرهنگ و زیبایی‌شناسی ایران در هم بیامیزیم. ژاپنی‌ها خیلی خوب این نوع نگاه را وارد رمان‌هایشان کرده‌اند. شما حتی اگر اسامی رمان ژاپنی را تغییر دهید، باز هم نوع نگاهی که در آن وجود دارد، به ما نشان می‌دهد که در حال خواندن چه اثری هستیم. زیبایی‌شناسی‌ای که در این رمان‌ها وجود دارد، دقیقا نشان از فرهنگ ژاپنی دارد. ما ناگزیریم که رمان را با فرهنگ خودمان بیامیزیم. اگر این اتفاق بیافتد،‌ می‌توانیم بگوییم که رمان را از آن خود کرده‌ایم و به نظر من، چنین اتفاقی در حال آغاز است و ما گام‌هایی در این عرصه برداشته‌ایم.

این انتقاد به کارهای شما وجود دارد که شما به دلیل توجه به فضاهای اسطوره‌ای، نگرشی خاص به هنر رمان دارید. آیا این قضیه با تعریف رمان که نشان‌دهنده دنیای مدرن و خاکستری ماست، تناقض ندارد؟
تعریف هنر رمان به مثابه یک امر مدرن و وارد شدن زندگی و روح ایرانی به اثر، هیچ تناقضی با هم ندارد. ما باید شهر ایرانی را وارد قصه‌هایمان کنیم، یک مدرنیته ایرانی را. علاوه بر آن، وارد کردن روح ایرانی به اثر، هیچ ربطی به بیان مسایل روزمره ندارد. آن‌چه برای ما اهمیت دارد و باید وارد رمان ایرانی شود، روح ایرانی است وگرنه معماری و رفتار روزمره در بسیاری از کشورها، این روزها شباهت بسیاری به هم دارد.
باز هم به مثال ژاپن برگردیم. این کشور یکی از کشورهای تکنولوژیک جهان است، اما ما می‌بینیم که آنها فرهنگ و طرز تفکر خود را وارد صنعت‌شان هم کرده‌اند، همان‌طور که آن‌را وارد ادبیات‌شان هم کرده‌اند. این نکته به هیچ وجه متناقض نیست. ما می‌توانیم رمان مدرنی بنویسیم که عناصر ایرانی را نیز در خود داشته باشد.

شاید این نکته از آن رو مطرح می‌شود که شخصیت‌های داستانی‌ اسطوره‌ای اغلب تک بعدی‌اند و رمان مدرن، به شخصیت‌هایی چند لایه نیاز دارد...
به نظر من این‌دو هیچ تناقضی با هم ندارند. رمان‌های من نوعی گفتگو با تاریخ‌اند، گفتگویی که برای حل مسایل امروز ما انجام می‌شود. این نکته در بسیاری از رمان‌های برجسته مدرن نیز وجود دارد. مثلا شما رمان «الیسس» نوشته جمیز جویس را درنظر بگیرید. هومر این شخصیت را خلق و جویس آن‌را در قرن بیستم، بازآفرینی کرد. او این شخصیت را به نحوی در روزگار ما بازسازی می‌کند که نمی‌توان آن‌را اسطوره‌ای و مطلق دانست. الیسسی که جویس خلق کرده، همچون شخصیت بسیاری از آثار مدرن،‌ پیچیدگی‌های فراوانی دارد.
البته آثار هنری ملزم نیستند که منطبق با الگوهای از پیش تعیین شده و تئوریک خلق شوند. نویسنده ملزم نیست که نعل به نعل و مطابق به آن‌چه تئوریسن‌ها می‌گوید پیش برود. به گمان من، در ابتدا رمان و دیگر آثار هنری خلق می‌شود و سپس منتقد و تئوریسن، آنها را آنالیز می‌کنند. مقصود من این است که تئوری باید تابع اثر هنری باشد و نه پیرو آن. ما می‌توانیم هنر رمان ایرانی داشته باشیم. در این نکته شک نکنید!

0 نظرات: