بخش‌هایی از یک گفت‌و‌گوي منتشر نشده با زنده‌یاد نعمت حقيقي



1ـ تا لحظه‌اي كه اين چند نكته را، به‌اشاره و اختصار، مي‌نويسم، نديده‌ام كه كسي دربارة آقاي نعمت حقيقي، فيلم‌برداري كه با تصاوير سياه و سفيدش بسياري از نسل ما را به سينماي ايران علاقه‌مند كرد، مطلب مفصلي نوشته باشد. تنها مقالة مفصلي كه ديدم نويسندة يكي از سايت‌هاي معتبر از كتاب من: «خاطرات و خطرات فيلمبرداران سينماي ايران» استنساخ كرده، و پس از آن چند جا (بدون ذكر نام) چاپ شده بود.
2ـ نعمت حقيقي اهل گفت‌وگو و توي بوق كردن خودش نبود؛ احتياجي هم نداشت. باري به هر جهت و با بي‌انگيزگي حرف نمي‌زد، و كار نمي‌كرد. در اين ده‌پانزده سال اخير هم كه انگيزه‌اش را به‌كلي از دست داده بود. آن‌هايي كه، به‌اصرار، با وي گفت‌وگو كرده‌اند، آن‌جا كه ضبط صوت يا دوربين‌ تصوير‌برداري وسط مجلس بوده، شاهد بوده‌اند كه بايد با زور، با حوصله و با تكرار پرسش‌ها حرف را از دهانش بيرونش مي‌كشيدند.
3ـ دو بار با حقيقي گفت‌وگوي مفصل داشتم: يك بار با ضبط صورت در شهريور 1374 براي درج در كتاب «خاطرات و خطرات فيلمبرداران سينماي ايران»، و يك بار هم با دوربين تصويربرداري در بهار 1388، و هر دو بار هم با امساك حرف زد، و هر بار گفت‌وگوها آن‌قدر به درازا كشيد كه در جاهايي سرِ ذوق مي‌آمد، و زبانش باز مي‌شد. گفت‌وگوي آخرمان ناقص ماند. پس از آن چند بار تماس گرفت، كه گفت‌وگو را كامل كنيم، كه نشد. در زمستان سال پيش براي نوشتن مدخلي با وي تماس گرفتم، كه گفت آماده است همة حرف‌هاي نزده‌اش را بزند، كه متأسفانه گمان كردم، هنوز فرصت برايش باقي است، كه نبود.
3ـ من و دوستانم جواد طوسي و سيمون سيمونيان در مدت يك سال و اندي، بيش از يكصد گفت‌وگوي مفصل تصويري با عنوان «تاريخ شفاهي سينماي ايران» براي موزة سينما انجام داديم، كه متأسفانه تعدادي از هنرمندان طرف گفت‌وگوي ما، چندي بعد، يك به‌يك، رخ در نقاب خاك كشيدند، كه نعمت حقيقي هم يكي از آن‌ها است. بارها گفتيم و نوشتيم كه خوب است از اين گفت‌وگوها، براي مراسم تجليلي از هنرمندان، گزيده‌هايي تدوين و نمايش داده شود، يا دست‌كم سر گورِ آن‌ها به‌نمايش دربيايد! كه گوش شنوا و همتي نيافتيم.
4ـ مختصري از حرف‌هاي نعمت حقيقي، كه در زير درج است، لحظه‌هاي كوتاهي از 6ـ5 ساعت گفت‌وگوي با او است، كه فقط سه‌چهار ساعت فرصت داشتم نوار آن‌را بيابم، و لحظه‌هايي از آن‌را پياده كنم. در لحن و حرف‌هايي كه رد و بدل شده دخل و تصرفي نكردم، چون به‌نظرم به‌اين شكل زنده‌تر و صميمي‌تر مي‌آيد. نعمت حقيقي براي امثال من همواره دوستي صميمي و با تصاوير سياه و سفيدش زنده است.
عباس بهارلو
***
عباس بهارلو: جناب حقيقي روال اين گفت‌وگو، مثل همان گفت‌وگويي كه ده‌پانزده سال پيش با هم داشتيم، قرار است از سال‌هاي كودكي شما باشد تا به‌امروز، و طبعاً مقداري مفصل‌تر، و حرف‌هايي كه آن‌جا نزديم، و جاهاي ديگر، اين‌جا مطرح شود؛ تا يادگار بماند براي آيندگان.
نعمت حقيقي: مي‌شه غلام جان، قبلش يك سؤال كنم. به چه مناسبت، اصلاً چه اهميتي داره، كه من كي به‌دنيا اومدم، كجا به‌دنيا اومدم، چه جوري...
بهارلو: چه اهميتي داره؟
حقيقي: آره.
بهارلو: اهميتش اينه كه تو كم‌تر مصاحبه كردي، چه در سال‌هاي چهل و پنجاه و چه در سال‌هاي اخير. بالاخره براي ثبت در تاريخ و استفادة آيندگان حتماً لازم مي‌شود؛ حالا اين آيندگان مي‌تواند آدم‌هاي پنجاه سال، صد سال آينده باشن يا همين چند ماه آينده. البته اميدوارم كه اين نوارها بمونند، و استفاده بشن. بنابراين بهتره تصوير و تصور دقيق‌تري از تو وجود داشته باشه.
حقيقي: بهتره موقعي استفاده بشه كه خود ما هستيم...
بهارلو: نه منظورم اينه كه مي‌تونه تا آن موقع هم مورد استفاده قرار بگيره.
حقيقي: قبول. در سوم خرداد 1318 در تهران، در خيابوني كه اون موقع اسمش خيابان شاه بود، به‌دنيا اومدم. سال 36ـ35 وارد كار سينما شدم. حالا هم كه خدمت شما هستم. نيم قرنه.
بهارلو: نعمت داري كارو سخت مي‌كني.
حقيقي: چرا؟
بهارلو: اگه قراره من يه كلمه بگم تو هم يه كلمه جواب بدي كه كارمون پيش نمي‌ره.
حقيقي: نه ديگه، چيزه... آدم خوشش نمي‌ياد دربارة خودش حرف بزنه...
بهارلو: از اون پرسه‌گردي‌هاي خيابان لاله‌زار، اون خفقان كلاس درس و مدرسه، به گفتة خودت اون محيط بشاش و پر طراوت سينما بگو...
حقيقي: خب، غلام تو كه همة اينا رو خوب مي‌دوني...
بهارلو: قرار نيست به من بگي، گفتم كه براي استفادة آيندگان...
حقيقي: [بازي درمي‌آورد. يك جلد كتاب «صد چهرة سينما» را كه برايش برده بودم، باز مي‌كند، و چند سطري از ابتداي مطالبي را كه دربارة خودش نوشته بودم مي‌خواند] خب اينا رو كه نوشتي...
بهارلو: داري اذيت مي‌كني... اون نثر و روايته منه از تو، نثر و روايت تو نيست از خودت...
حقيقي: نه جان تو، خوبه ديگه... (مي‌خنديم) بايد اين‌جوري بگم، كه از همان ابتدا همة كار و فعاليت من تو كار سينما بود تا اين‌كه فيلم چشمه آربي اوانسيان پيش آمد. فيلم‌هاي مستند، فيلم‌هاي تبليغاتي و اين جور چيزها هم كار كردم، يا فيلم‌هاي نصفه نيمه... تا اين‌كه...
بهارلو: مستندها رو با كي‌ها كار كردي؟
حقيقي: مستندها را با فرخ غفاري، جلال مقدم، از اين جور آدما؛ فيلم‌هاي نفتي بود. يه پروژه‌اي بود، اسم قشنگي داشت: چم. اسمش به كاري كه مي‌كردن مي‌اومد. مي‌خواستن خط لوله‌اي بكشن از مناطق نفتي به ترمينال بزرگي در خارگ، تا كشتي‌هاي بزرگ نفتي پهلو بگيرن، و نفتو ببرن. هر ماه، پس از پيشرفت كار، ما رو صدا مي‌كردن، مي‌رفتيم، فيلم مي‌گرفتيم... [اين‌جا را آقاي حقيقي كه سر حال آمده بود، به تفصيل توضيح داده است، و من كه براي پياده كردن بخش‌هاي كوتاهي از گفت‌وگو وقتم تنگ است، كوتاه مي‌آيم.]
بهارلو: قبل از فيلم مستند يه دوره عكاسي هم كرده بودي؟
حقيقي: من كارمو با عكاسي شروع كردم، از گل و درخت و چيزايي كه دور و اطرافم مي‌ديدم.
بهارلو: علاقة به عكاسي و بعد فيلم‌برداري چه‌طوري در تو ايجاد شد؟
حقيقي: اين دو تا خيلي به‌هم نزديكند. خيلي‌ها اين‌جوري‌اند. امير نادري، علي‌رضا زرين‌دست، محمود كلاري...
بهارلو: خود علاقة به عكاسي چه‌طوري ايجاد شد، تأثيرِ اخوي‌ات بود...
حقيقي: همة اينا رو بهتر از خود من مي‌دوني، كُدها را هم مي‌دي...
بهارلو: خب چه كار كنم، تو كه حرف نمي‌زني...
حقيقي: دارم مي‌گم ديگه، چه طوري بگم. (مي‌خندد) برادرم واقعاً مشوق اصلي من بود. خيلي آدم جالبي بود، عكاس خوبي بود، كوه‌نورد بود، نقاش بود، خيلي ـ يه آدم جامع‌الاطراف، و خيلي هم نازنين و خوب. خب چون آدم كاملي بود، همش دلم مي‌خواست اداي اونو دربيارم. كوه مي‌رفتم، نقاشي مي‌كردم، عكاسي مي‌كردم، خلاصه او بود كه تأثير اوليه رو ـ رو من گذاشت. در يكي از اين سفراي خانوادگي كه دوازده... سيزده سالم نبود، چون من از سيزده بدم مياد، رفته بوديم شمال با عموام‌ اينا. برادرم يه دوربين جعبه‌اي خيلي قديمي داشت: «باكس كمرا». يه رول 120 مي‌خورد كه باش هشت تا عكس مي‌گرفتن. حالا اينا مهم نيست. ما رفتيم و من وانمود كردم كه عكس‌هايي از عمو و دختر عموام مي‌گيرم. اون موقع آتليه‌اي بود در خيابان نادري كه بردارم و محمود پاكزاد اون‌جا مي‌رفتند. وقتي عكسا رو چاپ كردن، من عكسي از يه خانم گرفته بودم كه چادرش را به كمرش گره كرده بود و داشت حصيري را با جاروب مي‌شست. برادرم عكس را به پاكزاد نشون داد و گفت: ببين اينم مثل اين‌كه تنش مي‌خاره. به من نگفت، فقط به اون گفت. اما باعث تشويق من شد. ديگه هيچي، شروع كردم به عكس گرفتن، از شكوفه، از گل و بوته، و گنجشك، كه با نخ مي‌بستيم‌شان كه نپرند، تا عكس‌شان را بگيريم.
بهارلو: اينا كه مي‌گي مال چه سال‌هايه؟
حقيقي: 15ـ14 سالگي. آرزوي من اين بود، از خيابون استانبول كه رد مي‌شدم، يه مغازه بود كه يه دوربين «نيكون» با يك لنز بزرگ داشت، خيلي دوست داشتم مال من مي‌بود... ببخشيد مي‌تونم يه ليوان آب بخورم، بعضي روزا كه خيلي حرف مي‌زنم دهانم خشك مي‌شه.
بهارلو: كدوم حرف زدن، هنوز كه اولشه...
(حدود سه ساعت بعد. قطعة زير از نوار سوم استنساخ شده است)
بهارلو: از خاطره‌ها و تجربه‌هاي فيلم «نفرين» بگو.
حقيقي: والا چي بگم. گمان مي‌كنم آدم وقتي دربارة خاطراتش صحبت مي‌كنه، راجع به كارهايي كه كرده، سواي مسايل ارزشي... نه فرهنگي كه دارن، يه جور «فلاش‌بك» به دوره‌اي از زندگي مي‌زنه، فارغ از اين‌كه چه كاري بوده، و چه چيزي بوده، به‌دليل حضور بعضي‌ها، به‌دليل حضور حتي متن، حتي... حتي حضور تأثير يك تكه از جامعة اون روزگار... وقتي با هم جمع مي‌شن يه چيز مخصوصي براي آدم مي‌سازن. مي‌خوام اينو بگم كه اين مقاطع زماني، كه هر كدوم يه كاري انجام داديم، تنها اون كار يا آدمايي كه با هم كار كرديم نيستن كه اهميت دارن، مثلاً حال و هواي اون زمان يا جغرافيا هم در ذهنيت و خاطرة آدم تأثير مي‌ذاره. ما براي نفرين در جزيرة مينو كار كرديم. من، بعد از تهران، خيلي از اوقات زندگي‌ام را در آبادان گذراندم. به همين دليل آبادان و آدماي اون‌جا را خيلي دوست دارم. به هر حال مي‌خوام بگم كه مجموعه‌اي از همة عوامل است كه باعث مي‌شه يه كار براي آدم به‌صورت خاطره يا تجربه دربياد. نمي‌دونم چه جوري برات بگم. مثلاً شب در كنار رودخانه و تصوير چراغايي كه توي آب منعكس مي‌شد، و مسافرخانه‌اي كه توش اقامت كرده بوديم، و فكر مي‌كنم بازمانده‌اي از دورة انگليسا بود، و به سبك كاروان‌سراهاي قديم ساخته شده بود، همه‌اش خاطره و تجربه است. توي باغش درخت كُنار بود، و گل‌هاي كاغذي، با چه رنگايي، كه بهترين‌هاش را در همان آبادان ديدم، و درخت‌هايي كه چه بوهايي داشتند، و البته حضور ناصر تقوايي و فخري خوروش، دعواها و البته خود كار هم براي خودش دنيايي داشت؛ يا آن اتاقكي كه با عملگي خودمان ساختيم تا راحت توش كار كنيم. نه مثل اين خانه‌هاي اجاره‌اي كه الان گروه‌هاي توليد اجاره مي‌كنند و مي‌روند و كارشان را انجام مي‌دهند. وقتي نقشة خانه را كشيديم، و ساختيم، و شب رفتيم در همان مسافرخانة خليج خوابيديم، طوفان شد، و رعد و برق، و همة خانه را درهم ريخت؛ به‌جز چند تا ديوار، و صبح زود، عملگي دو مرتبة ما، از اول. با اين همه خيلي خوب بود، و در عين خستگي حال خوبي داشتيم.
(حدود پنج ساعت بعد. قطعة زير از نوار آخر استنساخ شده است)
بهارلو: چرا در دهة 1370 كم‌كار شدي، و در دهة 1380 هم اساساً كار نكردي؟
حقيقي: بخش اصليش اينه كه روي سناريوهايي كه پيشنهاد مي‌شد حساسيت داشتم. دلم مي‌خواد فيلمي را كه براي كار مي‌پذيرم دوست داشته باشم. دليل مهم‌ترش اينه كه كارم فيلمبرداريه، ولي شغلم فيلم‌برداري نيست. مثلاً خودم هميشه دوست داشتم كارگرداني كنم، ولي اون‌قدر براي فيلم‌برداري ارزش قايلم كه فكر مي‌كنم زوده. اصلاً فكر نكرده‌ام حالا كه چپ و راست آدم‌هايي مي‌آيند و اسم كارگردان روي خودشون مي‌ذارن، منم يك قصه را دكوپاژ كنم و فيلم بسازم؛ يعني همان وسوسه‌اي كه گريبان خيلي‌ها را گرفته، و روز به‌روز هم بيش‌تر مي‌گيره. خيلي‌ها نمي‌دونند كه چه استعداد و دانشي بايد در وجود هر آدمي باشد كه بتونه به‌سوي كارگرداني بره. من حتي از فيلم‌هايي كه در كانون و تلويزيون ساخته‌ام پشيمانم. زماني دلم مي‌خواست فيلم بسازم، ولي هميشه فكر مي‌كردم زوده. همه مي‌دونند كه هر فيلم‌برداري با دو سه فيلم تكنيك‌هاي كارگرداني را ياد مي‌گيره، ولي من اين جوري نگاه نمي‌كنم. كارگرداني را سهل و آسان نمي‌دانم، و فكر مي‌كنم سينما فراتر از اين‌ها است. الان كه به‌نظر مي‌رسه حتي خيلي‌ها به فيلم‌بردار هم اهميتي نمي‌دن.

0 نظرات: